همه چی در مورد گروه های کره ای

همه چی در مورد گروه کره ای b.o.y.f.r.i.e.n.d

 

بچه ها اینم از قسمت سوم داستان مو خُرمایی راستی پیشنهاد هم می پذیریماااااااا ....


کپی با ذکز منبع و نظر فراموش نشه



(واسه دیدن عکس تو سایز واقعی اونو Save کنید)



برای دیدن داستان برید ادامه ی مطلب

 

داستان مو خُرمایی

 

هوا کم کم داشت تاریک میشد و اون سال هم زمستون سختی بود به حدی هوا سرد بود که آب جوش توی اون هوا می تونست یخ بزنه,کوانگ مین بدون اینکه چیزی بپوشه و با یه پُلیور نازک توی بالکُن ایستاده بود,مین وو در حالی که دندونهاش از شدت سرما بهم می خورد گفت:"آیگوووو یعنی این شومینه هم کفاف این خونه ی کوچیکو نمیده؟!...چرا اینقدر سرده؟!..."بعد نگاهی به اطرافش انداخت تا ببینه کسی پنجره ای رو باز گذاشته یا نه که دید در بالکن بازه و کوانگ مین هم اونجا بدون هیچ لباس گرمی وایساده و همش میگه عجب هوای خوبیه,بدو بدو به سمت بالکن رفت و گفت :"هیونگ کجا هوای خوبه تورو خدا به خودت رحم نداری به ما رحم کن داریم یخ میزنیم...هیونگ سئونگ که روش هیچی نکشیده و همینجوری رو کاناپه خوابش برده و منم با این وضعیت بدنیم و این همه لباسی که پوشیدم دارم قندیل می بندم..."

کوانگ مین یه نگاه سردی به مین وو کرد و بدون اینکه به حرفاش توجه کنه در بالکن و بست و رفت کنار شومینه دراز کشید.

دونگ وو و جونگ مین برای گرفتن عکس واسه ی مجله ی (بازار) رفته بودن بیرون و یونگ مین هم رفته بود تا رِکسی سگشونو یه تابی بده,مین وو هم که تمام مدت از سرما شکایت میکرد و هیونگ سئونگ هم که طبق معمول خُر و پُفش دنیا رو برداشته بود.

کوانگ مین با خودش فکر کرد گفت:" الان 3 روزه که تو این حالت هستم بهتره برم بیرون تا یه چرخی بزنم شاید حالم بهتر شد حتما بخاطر اینکه این مدت تمام وقت خونه نشسته ام همش فکرشو میکنم" پس بلند شد و مشغول آماده شدن شد.

اول ته ریشهاشو تراشید و اَفتیشن به صورتش زد, دوباره صورتش مثل یاس شده بود بعد از اون یه دوش آب گرم گرفت و پُلیوری که مامانش واسش بافته بود و تن کرد و نگاهی به مین وو کرد و گفت:" دارم میرم بیرون میخوای باهام بیایی؟!"

مین وو :" هیونگ مگه خُلم تو این سرما سگ میره بیرون؟!..."

کوانگ مین بدون هیچ توجه ای بوت هاشو پاش کرد و رفت.

به سونا که رسید از متصدی اونجا لباس های نارنجی مخصوص و گرفت و یه مقدار تخم مرغ آب پز و تنقلات خرید و رفت داخل و یه گوشه ای که نزدیک به بقیه نباشه نشست .

چیزی نگذشته بود که یه دختر دبیرستانی به سمتش اومد و گفت:" تو اوپا کوانگ مین هستی؟!...از گروه بویفرند؟!.."

نگاهی بهش کرد و گفت :" آره هستم فقط تورو خدا سرو صدا نکن اومدم اینجا تا استراحت کنم نمیخوام دورو برم شلوغ بشه"

دختره نگاهی با عشق بهش کرد و گفت :" اوپا نگران نباش چیزی نمیگم فقط تورو خدا باهام یه عکس بنداز بعدش قول میدم برم و مزاحمت نشم آخه من هروقت که میام کنسرتتون نمی تون بمونم و آخر کنسرت باهتون عکس بگیرم یه براد کوچیکتر دارم و باید زود برگردم پیشش خیلی تو دلم مونده تا باهات عکسی بگیرم"

کوانگ مین هم سری تکون داد و گفت:"باشه ایرادی نداره فقط بی سرو صدا ..."

بعد از اینکه دختره عکسشو گرفت و رفت, یه گوشه ای لَم داد و مشغول خوردن تنقلاتش شد.اخبار داشت یه خبر مهمی رو در مورد گروه شاینی میگفت,کوانگ مین سرشو چرخوند تا به تلوزیون نگاهی بندازه ناگهان برق از چشماش پرید, با خودش گفت :"من چی می بینم؟!....یعنی درسته؟!....ای...ای...این همون مو خُرماییه؟!..."

 

موضوعات مرتبط: خاطرات ، ،


برچسبها:
نوشته شده در پنج شنبه 11 ارديبهشت 1393برچسب:بوی فرند,داستان,موخرمایی,,ساعت 1:26 توسط ناز|

 
کپی با ذکر منبع و نظر فراموش نشه

(واسه دیدن عکس تو سایز واقعی اونو Save کنید)



برای خوندن داستان برید ادمه ی مطلب

 

داستان مو خُرمایی

 

همه با تعجب بهش خیره شده بودن جز جونگ مین و منتظر بودن که یه چیزی ازش بشنون و جونگ مین با کمال آرامش گفت:"اینم معلوم نیست از دیروز تا حالا که اونو دیده چش شده...زده به سیم آخرااااااااا...."

کوانگ مین با پریشونی بهش نگاه کرد و بدون اینکه چیزی بگه از سره میز پا شد و رفت تو اتاقش.

از دوران بچگیش هم عادت داشت که هروقت نمیتونست حرفی و به کسی بگه با میکی میکی که یه عروسک میکی موز بود صحبت کنه.بدون هیچ معطلی میکی میکی و تو دستاش گرفت اما اینبار حتی نتونست حرفشو به اونم بزنه و فقط بهش خیره شده بود.

یونگ مین با نگرانی چندتا ظربه به در اتاق کوبید و وارد شد آخه اون 3 دیقه از کوانگ مین بزرگتر بود و هیونگ اون حساب می شد,نمی تونست ناراحتی کوانگ مینو نادیده بگیره و خوب میدونست که اون یه آدم تو داریه و هر حرفیشو به کسی نمیزنه.

وقتی که وارد اتاق شد به محض اینکه میکی میکی و تو دستای کوانگ مین دید متوجه شد که باید موضوع جدی ای باشه که کوانگ مین بازم سراغ اون عروسک رفته.

با ترس و اضطراب لبه ی تخت نشست چون می دونست وقتی که کوانگ مین تو این حالته خیلی عصبی و پرخاشگر میشه واسه ی همینم تصمیم گرفت تا مستقیم سراغ اصل مطلب نره.

یونگ مین:"می خوام یه چیزی ازت بپرسم فقط می خوام که راستشو بگی.."

کوانگ مین با حالت عصبانی توام با نگرانی بهش نگاهی کرد و گفت :"چیه بگو..."

یونگ مین:"ببینم چون دیروز زیاد منیجر باهات اونطوری صحبت کرد ناراحتی؟!"

کوانگ مین:" نه..."

یونگ مین:"خوب پس مشکلت چیه؟کلا از دیروز تا حالا یه جورایی شدی,می دونی که نگرانت میشم"

کوانگ مین:"نیازی به نگرانی نیست..."

یونگ مین مکثی کرد و با نگرانی ادامه داد:"می خوای به مامان زنگ بزنم و بگم بیاد ببینیش؟!"

کوانگ مین با عصبانیت گفت:"نیازی نیست واسه ی چی پای اونو وسط میکشی,اون به اندازه ی کافی مشکل داره الکی قاطیش نکن"

یونگ مین که دید اوضاع داره بد پیش میره تصمیم گرفت امروز بیشتر از این چیزی بهش نگه,می دونست که بعد از یکی دو روز که کوانگ مین با خودش فکر کنه میاد و بلاخره باهاش صحبت میکنه بنابراین بلند شد و بدون اینکه حتی یه کلمه حرفی بزنه از اتاق اومد بیرون.

جونگ مین:"ببینم بهت گفت چشه؟!"

یونگ مین با حالتی مظلومانه گفت: "نه چیزی نگفت فقط عصبانی شد"

جونگ مینم که دید اون چقدر ناراحته لپهاشو کشید و گفت:" آیگووووووو بلاخره آروم میشه نبینم ناراحت باشیاااااا بیا بریم پلی استیشن بازی کنیم قول میدم این دفعه من ببازم" و بعد با صدای بلند خندید.

یونگ مین نگاهی به در اتاق انداخت اما تصمیم گرفت بزاره زمان خودش همه چی و حل کنه.


کپی با ذکر منبع و نظر فراموش نشه
 

موضوعات مرتبط: خاطرات ، ،


برچسبها:
نوشته شده در پنج شنبه 11 ارديبهشت 1393برچسب:,ساعت 1:25 توسط ناز|

 

خب دوستان من بخاطر دوست خوبم مهسا جون که با داستانای قشنگش منو به وجد آورد تونستم دوباره شروع کنم به داستان نوشتن و این سریع از گروه Boy*Friend داستان نوشتم امیدوارم که خوشتون بیاد و در ضمن لطفا توهین نکنید و اگه خوشتون نیومد نظر نزارید بهتره تا توهین کنید ممنونم عزیزای من...
بچه ها طی روز هر دفعه که وقت کنم میزارمش چون دانشجو هستمو دارم واسه کارشناسی میخونم سرم شلوغه پس صبر داشته باشی دیگه........

توی عکس زیر اسامی بچه ها رو نوشتم این پُستر و خودم درست کردم و داستانم خودم نوشتم پس:

کپی با ذکر منبع و نظر فراموش نشه

(واسه دیدن عکس تو سایز واقعی اونو Save کنید)



برای خوندن داستان برید ادمه ی مطلب

 

داستان مو خُرمایی

 

 

صبح خیلی زود از خواب پا شد بدون اینکه حرفی به کسی بزنه روی تختش بی حرکت نشسته بود و به اتفاقی که دیروز توی فن میتینگشون افتاده بود فکر میکرد."یعنی اون کی بود؟چرا قلبم اونطوری شده بود؟منکه اصلا به این مسائل حتی فکرم نمیکنم, اصلا اینجور چیزا از من دوره... چقدر زیبا بود...برق چشماش...لبهای کوچیکش...موهای خرمایی که دم اسبی پشت سرش بسته بود و چشمایی که تا بحال مثل اونو ندیده بود ..."

تمام این سوال و جوابها ذهن اونو به خودش درگیر کرده بود که یهو صدایی از تو آشپزخونه شنید,انگار که کسی داشت آشپزی میکرد از جاش بلند شد و یه راست رفت تو آشپزخونه آره درست حدس زده بود دونگ هیون بود داشت واسه صبحونه ی بچه ها غذا درست میکرد.طبق معمول دونگ هیون و از پشت بغل کرد و سرشو به کمرش تکیه داد و چشماش و بست.

دونگ هیون:"اوه کوآنگ مین بیدار شدی؟"یه نگاهی به ساعت انداخت و گفت : "هنوز که کلی وقت داشتی تو که هیچوقت به این زودی بیدار نمی شدی..."

کوانگ مین همچنان ساکت بود و به اتفاق دیروز فکر میکرد,خیلی دوست داشت درمورد دیروز به هیونگش بگه و ازش راهنمایی بگیره اما از اینکار واهمه داشت.تو همین فکرا بود که جونگ مین با چشمای خوابآلود به سمت اونا اومد و گفت:"کی غذا حاظر میشه؟دارم از گشنگی میمیرم..."

دونگ هیون: "توام که فقط به شکمت فکر کن یه وقت کمکم نکنیاااااااااا... بدو بیا کمک ..."

از دونگ هیون فاصله گرفت وبه کابینت آشپزخونه تکیه داد,اما هنوزم همه چیز واسش گُنگ بود حتی صداهای اطرافش و به وضوح نمی شنید,کاملا به حرکت چاقوی جونگ مین خیره شده بود اما اصلا اونو نمی دید که یکهو با شوخی یونگ مین به خودش اومد :"چطوری داداش کوچولو ..."و سرش و کشید پائینو کلی موهاشو بهم ریخت.کوانگ مین برعکس بقیه ی روزها که همیشه از اینکار نارحت میشد و کلی دعوا و مُرافه راه می نداخت ,هیچ حرکتی نکرد .

یونگ مین :"هی داداشی می بینم که امروز کلی لارج شدی اصلا باهام دعوا نکردی, به این میگن یه داداش خوب من این کوانگ مین و دوست دارماااااااا "یونگ مینم میدید که اون چیزی نمیگه به اذیت کردنش ادامه می داد.

کوانگ مین به هر بدبختی بود از زیر دستای یونگ مین خودشو کشید بیرون و روی کاناپه ی نزدیک پنجره نشست و به بیرون نگاه میکرد و غرق فکر شده بود تا اینکه با صدای دونگ هیون به خودش اومد.

"بچه ها صبحانه آماده است بدویید بیایید تا یخ نکرده"

سره میز همه نشسته بودن جز مین وو که همیش دیرتر از همه بیدار میشد و کسی هم چیزی بهش نمی گفت اخه کوچکترین عوض گروه بود و همیشه هم از این موضوع سوءاستفاده میکرد و کاراش و گردن این و اون مینداخت.

تمام مدت به همون اتفاق فکر میکرد و حتی از غذایی که همیشه دونگ هیون درست می کرد و کلی هم تعریف و تمجید بار هیونگش میکرد لذتی نبرد و نفهمید چه وقته کاسه اش خالی شد.

سره میز هیون سئونگ متوجه ی رفتار عجیب کوانگ مین شد و ازش پرسید :"هییییییی....ببینم به چی فکر میکنی که اینجوری فکرتو مشغول خودش کرده؟!"

کوانگ مین تو همون حالت گفت : "به مو خرمایی..."


کپی با ذکر منبع و نظر فراموش نشه

موضوعات مرتبط: خاطرات ، ،


برچسبها:
نوشته شده در پنج شنبه 11 ارديبهشت 1393برچسب:,ساعت 1:45 توسط ناز|

سلام دوستان 
امروز اومدم راجبه یه فن کلاب در ف\ی\س\ب\و\ک بهتون بگم این فن کلاب مربوط بهگروه بوی فرند هستش ما این فن کلاب رو برای این زدیم که در 
ف\ی\س\ب\و\ک از همه گروه ها کی پاپ فن کلاب و پیج هست تنها از این گروه نبود کسایی که فن این گروه هستن و 
ف\ی\س\ب\و\ک دارن برن اونجا عضو شن تا این گروه گسترش پیدا کنه کسایی 
که گروه b.o.y.f.r.i.e.n.dرو نمیشناسن بیوگرافیش در وبلاگ هست برن بیبین و با این گروه اشنا شن 
این هم ادرس فن کلاب

ادرس
  

 

موضوعات مرتبط: خاطرات ، متفرقه ، ،


برچسبها:
نوشته شده در پنج شنبه 11 ارديبهشت 1393برچسب:,ساعت 1:42 توسط ناز|

بازم سلام!

اومدم با داستان تصویری از گروه بوی....فرند

هی من عاشق این گروهم

برید ادامه یالا!

نکته:نظر فراموش نشه

نکته۲:دو تا عضو گروه هست که با همسانن پس

 دیدین دو تا پسره جفت هم نشسته بودن شبیه هم

بودن رنگ موهاشون فقط فرق داشت تعجب نکنین

هیون سئونگ داره میگه :به خدا قسم که عضو گروه بوی فرند هستم





کوانگ مین و مین وو:تورو خدااااا ما فکر کردیم تو عضو گروه Beast هستی بابا...






یونگ مین : ببین من چه ملوسم...





کوانگ مین:داداشی منم چون شبه توام پس ملوسکم عروسک نازنازکم واسه دل عاشقت تَکم
 دیگه...





مین وو به کوانگ مین:ایول داری بابا..خوب اومدی 




هیون سئونگ:اِه اِه اِه آقای دوربین اومد ...سلام...




دونگ هیون:دالییییییییی ...






جونگ مین: من و ببینید چه آقا نشستم یاد بگیرید...





مین وو: تا دااااا منم مین ووو ملوسک یه فرشته ی کوچولو...




هیون سئونگ:اگه شماها ملوسکین و عروسک و این چیزا پس حتما منم دیو دو سَرَم..؟!






دونگ هیون: اینو خوب اومدی ...




جونگ مین: موفق باشین بچه ها من تشویقتون میکنم 




مین وو: هیونگ خیلی باحالی میسی...





جونگ مین به دونگ هیون: چرا خودتو نخود هر آش میکنی اینا میخوان از من عکس بگیرن بابا...





جونگ مین به دونگ هیون: حالا که اینقدر دوست داری اوکی با هم عکس میگیریم...1,2,3 کیم چییییییییی...


 

موضوعات مرتبط: خاطرات ، ،


برچسبها:
نوشته شده در چهار شنبه 27 فروردين 1393برچسب:,ساعت 18:16 توسط ناز|

İmageİmageİmageİmageİmageİmageİmageİmageİmageİmageİmage

موضوعات مرتبط: عکس ، خاطرات ، متفرقه ، ،


برچسبها:
نوشته شده در چهار شنبه 27 فروردين 1393برچسب:,ساعت 18:4 توسط ناز|



      قالب ساز آنلاین